دیشب که این لحاف زرد قشنگ رو از ته کمد درآوردم و روی تختم پهن کردم، دیشب که آخرین صفحهی کتاب رو ورق زدم، دیشب که آهنگای شاد افغانی گوش میدادم و دلم براشون ضعف میرفت، دیشب که داشتم نسکافه و کیک میخوردم
هیچ فکر نمیکردم اون همه خوشی کوچیکی که برای خودم ساخته بودم اینقدر زود تموم شه. فکر نمیکردم برنامه ریزی رو پرت کنم تو زباله دونی و بگم که چی؟
چقدر احساس این روزهام ناپایداره. دلم میخواد از همه دور باشم ولی یک آن تنهایی همهی وجودم رو میگیره و احتیاج دارم با کسی حرف بزنم.
دلم میخواد میتونستم برم چابهار و فکر کنم تنها چیزی باشه که حالم رو بتونه خوب کنه.
درباره این سایت